ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

خوابیدن با جعبه خالی تخم مرغ شانسی

ارنواز چیزهایی را که خیلی دوستشان داشته باشه موقع خواب از خودش جدا نمی کنه حتی اگر جعبه خالی تخم مرغ شانسی هایی باشه که عمو پیمان از ایتالیا براش سوغات فرستاده (و البته ارنواز یه روزه تهش را درآورد)
8 آبان 1390

امان از این کیندر

- کیندر، کیندر، کیندر.... مامان اسم دختره چی بود؟ - کدوم دختره - همونی که رو جعبه بود - کیندر - آهان کیندر، کیندر، کیندر، کیندر.... - اسمش چی بود؟ - کیندر - کیندر، کیندر، کیندر، کیندر، کیندر، کیندر... -چی بود؟ - کیندر _کیندر، کیندر، کیندر....
8 آبان 1390

خدیه بابایی

ارنواز الکی واسه باباش تولد می گیره. - خب خالا چی بهت خدیه بدم؟ - خدیه؟؟؟..... یه بوس خوشگل از یه دختر کوچولو بهترین هدیه واسه باباییه. - من که دختر نیستم. من یه خانومم - (قضیه کمی ناموسی شد) خب بابایی بوسیدن خانوم های خوشگل را هم دوست داره!
8 آبان 1390

درس شبانگاهی

مامانی: ارنواز دیگه باید بخوابیم. - آخه من نمی خوام بخوابم - چرا نمی خوای بخوابی؟ - آخه من درس دارم. - درس داری؟!!! - (ارنواز که خودش هم فهمیده بی ربط گفته): نه می خوام بازی کنم.  
8 آبان 1390

پرواز در آسمان

ارنواز یکدفعه ای یاد عمه صدیقش افتاده. - مامان، عمه صدیق کجا هست؟ -عمه صدیق؟!!! - آره - عمه.... تو آسمون ها هست. - عمه بال داره؟ - بال؟!!! .... نه! - پس چه جوری رفته به آسمون؟ آهان... با هواپیما  
8 آبان 1390

بال

بعد از فروکش کردن تب رژ لب نوبت به تب بال رسید تا جایی که مامانی مجبور شد به خاله خدیه زنگ بزنه و بگه که می تونه یه بال واسه ارنواز بسازه؟ البته خاله که سر کار بود آدرس یه مغازه را تو مرکز خرید ولنجک داد که می شد از اونجا واسه ارنواز بال خرید (و ما هم خریدیم به قیمت تقریبا مفت پنج هزار تومان) حالا ارنواز بال داره و اولین سوالش هم این بود که "خالا می تونم بپرم؟"
8 آبان 1390

جذابیت ها

هیچ چیز برای یه پدر جذاب تر از این نیست که وقتی از سفر بر می گرده ساعت دوازده و نیم شب دختر کوچولوش بپره بغلش و بگه بابا واسه من خدیه چی آوردی؟
8 آبان 1390

دست

مامانی‌ سعی‌ می‌کنه به ارنواز توضیح بده که بعضی‌ چیزها مثل برف باریدن دست ما نیست اما ارنواز که معنی‌ حرف مامانی‌ را نگرفته دستش را باز می‌کنه تا ببین چی‌ دستش هست.
4 آبان 1390

عشق بارون

ارنواز: الان چه فصلیه؟ مامانی‌: پائیز ارنواز:پس چرا بارون نمیاد؟ مامانی‌: آخه تو پائیز که هر روز بارون نمیاد. ارنواز: آخه من عشق بارونم!!!!!!!!
4 آبان 1390